هیچ جا


«تنها در بینهایت»

بارونی قهوه ای تیرم رو هول هولی پوشیدم و از خونه زدم بیرون،بارون میومد. سرم رو بالا گرفتم و قطره های بارون آروم صورتم رو خیس کردن،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. نگاهم ب کفشام افتاد، اونا حتی مناسب این آب و هوا نبودن، دمپایی ابری با جوراب که الان کاملا خیس شده بود،اگر هر شرایط دیگه ای بودم با تنفر برمیگشتم و جوراب خشک و تمیز پام میکردم و بوت هام رو میپوشیدم، اما حالا؟ خب؛ شاید کم اهمیت ترین موضوع جوراب های خیس شدم بود! گوشیم رو درآوردم و روی حالت پرواز گذاشتم،خنده ای کردم! بهرحال کسی هم قرار نبود بهم زنگ بزنه، بدون اینکه مقصدی انتخاب کنم توی خیابون قدم میزدم.‌ ساعت سه و نیم صبح بود و همه جا ساکت بود . تنها چیزی ک شنیده میشد صدای بارون بود و برخوردش با زمین . چه حسی داشت ... آخرین آدم روی کره ی زمین بودن؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan